خاطرات اردیبهشت 93
** اینقدر تورو دوست دارم**
اینقدر تو رو دوست دارم که هیچ کس کسی رو اینجوری دوست نداره
اینقدر برات میمیرم قدر یک دنیا
خوبی قدر هزار تا ستاره
بی تو دلم میگیره وقتی تنها میشم کارم انتظاره
وقتی نگاهم میکنی قشنگی هاتو دوست دارم
حالت معصوم چشات رنگ نگاتو دوست دارم
وقتی صداتو می شنوم دلم برات پر میزنه
ترس یه روز ندیدنت غم بزرگ قلبمه
سلام پسر نازم
ماه اردیبهشت از راه رسید که من خیلی دوسش دارم چون که واقعا این ماه زیباس
مخصوصا که میتونیم روزهای تعطیل بریم تو دل طبیعت
پنجشنبه چهارم اردیبهشت با مامان اومده بودی اداره بعد رفتیم اداره بابا با هم رفتیم رستوران بالیق نهار خوردیم
که حرکت لاک پشتهای توی آکواریوم رو ریز به ریز دنبال میکردی وبه ما توضیح میدادی
بعد رفتیم پارک بازی کردی
جمعه پنجم اردیبهشت به اتفاق خانواده بابا رفتیم رزقان
کفش دوزک توی دستت
این عکسها رو هم به درخواست خودت ازت گرفتم
دوست بابا به خاطر از مکه اومدنش دعوتمون کرده بود تالار
که موقع عکس گرفتن عطست گرفت
عافیت باشه عزیزم
کارتون تماشا کردن همراه بلال خوردن چه کیفی داره
شما ونازنین فاطمه دختر دوست مامان
پنج شنبه یازدهم اردیبهشت ولادت امام محمد باقر (ع) وچراغانی مهدیه تبریز
جمعه دوازدهم اردیبهشت دوباره با اکیپ هفته قبل رفتیم قرمزی گول
صبح جمعه نوزدهم اردیبهشت رفتیم چندتا شهربازی که همشون گفتن بعدازظهر هستیم
کلی ناراحت شدی و گریه کردی
تا بالاخره به هرنحوی آرومت کردیم
داری صخره نوردی میکنی وبابا هم بدجور داره تشویقت میکنه
تا بالاخره یه شهربازی باز پیدا کردیم
تا سوار همه وسایل نشی ول کن نبودی
عزیز دلم پسر نازم دوباره سلااااااااااااااااااااااااااام خوشگلم
سه شنبه بیست وسوم اردیبهشت روز میلاد حضرت علی (ع) بود
خیابانها رو به این مناسبت چراغانی کرده بودن ، ازم پرسیدی چرا چراغ و آذین بستن بهت گفتم که عزیزم به خاطر تولد حضرت علی، پرسیدی حضرت علی کیه جواب دادم عزیزم ایشون یه آقاییه که همه بچه هارو خیلی خیلی دوست داره بعد به زبون خودت شروع به تعریف کردن از حضرت کردم :بچه هارو بغل میکنه بوسشون میکنه دستشو رو سرشون میکشه ، خیلی خوشت اومد و سریع گفتی مامان منو ببر پیشش این حرفتو که شنیدم ( یاد اون حرفت افتادم که تا پرنده هارو مبینی میگی مامان منم میخوام پرواز کنم آخه من چرا نمیتونم پرواز کنم؟) بغض گلومو گرفت نتونستم بگم که ما دیگه نمیتونیم آقا روببینیم بهت گفتم عزیزم جای خیلی دوریه ولی ان شاءالله یه روز میبینیش ،و از ته دل آرزو کردم یه روز بتونی روحا وجسما آقا رو زیارت کنی البته با معرفت .
ان شاءالله
دوباره سلام خوشگلم عروسکم
جمعه بیست وششم اردیبهشت دوباره مثل هفته های قبل رفتیم پیکنیک
ایندفعه رفتیم شبستر روستای شان جان
بعد رفتیم پارک شان جان که اونجا غار درست کرده بودن باوجود اینکه طبیعی نبود ودست ساز بود اماباز هم زیبا بود
از شانس ،همون لحظه تب کردی و خیلی بی حوصله شدی حتی تو عکسها هم معلومه که مریضی
الهی مامان فدات بشه و دردت بیاد تو جون مامان، عزیزم